پشت‌پرده طلبگی سید حسن نصرالله

استادی که با یک نامه ساده، جوان چهارده ساله‌ای به نام شهید حسن نصرالله را از صور لبنان به حوزه نجف فرستاد، حالا از آخرین دیدارش با شهید حزب‌الله می‌گوید. آیت الله سید محمد غروی روایت می‌کند که شهید نصرالله در آن ملاقات به او گفت: «تو در من حقی داری» و این جمله اشاره می‌کرد که گویا آخرین دیدار خواهد بود. روایتی مستقیم از مسیر تحول یک طلبه متواضع تا رهبر بزرگ مقاومت.

این بار نه از زبان یک سیاستمدار، که از دل خاطرات مردی می‌شنویم که حلقه گمشده اتصال سه نسل از مبارزان است. راوی ایستاده در میانه مثلثی تاریخی: شهید آیت‌الله سید محمدباقر صدر، امام موسی صدر و شهید سید حسن نصرالله. او کسی است که هم شاهد شکنجه‌های صدام علیه استادش بوده، هم مأموریت سری سید باقر صدر برای اعزام به لبنان را بر عهده داشته و هم با یک توصیه و یک نامه، مسیر زندگی نوجوانی به نام «سیدحسن» را برای همیشه تغییر داد. اینجا، خاطرات آیت الله سید محمد غروی را می‌خوانیم؛ روایتی دست اول از پشت صحنه تولد مقاومتی که جغرافیای خاورمیانه را دگرگون کرد.


* با توجه به تاریخچه طولانی حضور جنابعالی در نجف و لبنان و نقشی که در این سال‌ها در زمینه پیروزی انقلاب داشتید، همچنین بعد از شکل‌گیری حزب‌الله و شخصیتی مثل آقای حسن نصرالله که روانه نجف می‌شود و شما در آن حضور داشتید و تأثیرگذار بودید – و ما شما را به مثابه استاد ایشان تصور می‌کنیم – خدا را شاکریم که این فرصت را عنایت کرد تا بتوانیم در خدمتتان باشیم. سؤالات را به تدریج خدمتتان خواهیم داشت؛ در ابتدا دوست داریم خودتان را معرفی فرمایید تا با شما بیشتر آشنا شویم.

بسم‌الله الرحمن الرحیم. بنده نیز متشکرم. این افتخاری است که به ما عطا شده تا لحظاتی از یادگار امام موسی صدر و آیت‌الله سید محمدباقر صدر برایتان بگویم.

اینجانب سید محمد فرزند سید حسین هستم. اصل ما از بحرین است و در شناسنامه «سید محمد بحرینی غروی» نوشته شده – نسبت به نجف – و به «سید محمد عربی» معروف هستیم.

از خدا شاکرم که در زمان تحصیل در نجف اشرف، به خدمت آقای سید محمدباقر صدر رسیدم و از محضر مبارک ایشان استفاده کردم. تا جایی که ممکن بود، از برکات و فیوضات ایشان بهره بردم.

پس از سال‌هایی که در خدمت آقای سید محمدباقر صدر بودم، ایشان مرا به لبنان فرستادند.

علت این امر آن بود که صدام در صدد خالی کردن حوزه نجف از اهل علم برآمده بود.

حوزه نجف یک مرکز جهانی برای شیعیان اهل‌بیت علیهم‌السلام محسوب می‌شد و صدام می‌خواست این مرکز را از علما خالی کند؛ لذا تمام غیرعراقی‌ها را به بهانه پایان اقامت بیرون می‌کرد، برخی را به زندان می‌انداخت و آنها را می‌ترساند تا فرار کنند. عراقی‌ها را نیز مجبور می‌کرد که جوانانشان به خدمت سربازی بروند و سرباز ارتش عراق شوند.

ما مدت زیادی در خدمت آیت الله سید محمدباقر صدر بودیم و خدا را شکر که ایشان لطف داشتند و تا حدودی از محضرشان استفاده کردیم

صدام در عراق کوشش کرد آیت‌الله باقر صدر را اذیت کند و قصد دستگیری ایشان را داشت. ابتدا ایشان مریض شدند و به بیمارستان نجف اشرف – که بیمارستان دولتی بود – منتقل شدند.

من در خدمت ایشان بودم و برخی شب‌ها همراه سایر رفقا در خدمت آقا حضور داشتیم.

استاد محمدباقر صدر شخصیت نابغه‌ای بود. در سن چهارده پانزده سالگی کتاب «فدک» را نوشت، سپس کتاب «اقتصادنا» را تألیف کرد که چاپ شد.

سید محمدباقر صدر در عراق، به‌ویژه در میان مردم دانشگاهی، اساتید و دانشجویان دانشگاه بغداد شهرت یافت. در آن زمان عبدالکریم قاسم آزادی‌هایی داده بود و حزب توده آزاد بود، کتاب‌های خود را چاپ و پخش می‌کرد و حتی برخی کتاب‌ها را مجانی به مردم می‌داد.

ایشان کتاب «فلسفتنا» را نوشتند و پس از آن «اقتصادنا» را تألیف کردند.

این کتاب‌ها وضعیت فکری دانشجویان و اساتید را به‌شدت تغییر داد. خود اساتید دانشگاه اعتراف می‌کردند که این کتاب‌ها برنامه فکری عراق را از ستوده‌ای و شیعه‌ای به سمت اسلام و دین‌داری تغییر داد.

شنیده‌ام که در ساعات آخر حیات آیت‌الله باقر صدر، شخصی از طرف صدام آمده و به آقای سید محمدباقر صدر گفته بود: «سید، صدام تصمیم دارد تو را شهید کند، مگر اینکه یا حزب بعث صدامی را تأیید کنی یا دست از تأیید امام خمینی و جمهوری اسلامی برداری.»

ایشان با کمال صراحت فرموده بودند: «امام خمینی و جمهوری اسلامی در ایران نظامی اسلامی است و باید آن را تأیید کنیم. حزب بعث حزب کافر است و ارتباط یا تأیید این حزب حرام است. این عقیده من است و دست از آن برنمی‌دارم.»

آن شخص یک یا دو بار تأکید کرده بود که اگر دست از تأیید جمهوری اسلامی ایران برداری یا تحریم حزب بعث را کنار بگذاری، زنده خواهی ماند وگرنه شهیدت خواهد کرد. ایشان فرموده بودند: «این مسئله دینی و عقیدتی است. عقیده من بر این است. بذار شهید شوم.» و در نهایت شهید شدند.

وقتی انقلاب اسلامی در ایران پیروز شد، من در لبنان بودم – از طرف آقای صدر به آنجا رفته بودم.

پس از پیروزی انقلاب، به ایران آمدم و چند روزی در آنجا ماندم، سپس برگشتم. برای آقا نامه‌ای فرستادم و در ضمن نوشتم که در ایران عواطف مردم با انقلاب همراه است و همه جمهوری اسلامی را تأیید می‌کنند، اما متأسفانه نظام برنامه مشخصی ندارد. اگر شما لطف بفرمایید و چیزی بنویسید تا پخش شود، بسیار مفید خواهد بود.

ایشان کتابچه‌ای به نام «الاسلام بعد الحیاة» نوشتند و به من دادند و فرمودند: «این را چاپ و پخش کن.»

ما نیز در لبنان چاپ کردیم و به ایران فرستادیم. کم‌کم ترجمه شد و نام ایشان در برخی اوقات برده می‌شد. امام خمینی رضوان‌الله تعالی علیه شنیده بود که چنین کتابی نوشته شده و بسیار تشکر کرده بودند.

چون افرادی در ایران تصور می‌کردند که آقای باقر صدر به فکر خودش است و می‌خواهد آینده خود را تأمین کند، وقتی دیدند که آیت‌الله باقر صدر کتابچه‌ای درباره انقلاب نوشته و آن را تأیید کرده، بلکه بالاتر از آن، به شاگردانش دستور داده بود که «مرا رها کنید و در پی انقلاب اسلامی ایران و امام خمینی باشید» – چون عقیده شاگردان آیت‌الله سید محمدباقر صدر بر این بود که ایشان اعلم مراجع است و مرجع آنها محسوب می‌شود، گرچه جوان بود – ایشان فرموده بودند: «دست مرا رها کنید و دنبال امام خمینی بروید، چون انقلاب اسلامی آرزویی بود برای ما و خداوند متعال این آرزو را محقق کرده. ما باید در پی این انقلاب باشیم.»

لذا شاگردان آیت‌الله باقر صدر در ایران و خارج از ایران، انقلاب را تأیید می‌کردند. از جمله آنها آیت‌الله هاشمی شاهرودی – رحمة‌الله تعالی علیه – بود که ایشان انقلاب را تأیید می‌کرد و خادم نظام بود، همچنین دیگران نیز چنین بودند.

* شما فارسی را خیلی خوب صحبت می‌کنید. فارسی را کجا یاد گرفتید؟

ما اصلمان از بحرین است، لکن پدر من از اطراف اصفهان بود. در نجف خانوادگی فارسی صحبت می‌کردیم؛ زبان خانه و خانواده فارسی بود.

* خاطره‌ای هم اگر از آیت‌الله سید محمدباقر صدر دارید – یک خاطره شیرین یا تلخ – برای ما تعریف کنید. چطور شد که آقای صدر شما را برای لبنان فرستاد؟

سبب این امر آن بود که صدام، همان‌طور که عرض کردم، در فکر خالی کردن اطراف آقای صدر بود.

تمام شاگردان را – برخی را گرفت و به زندان انداخت، برخی را گرفت و به لباس سربازی درآورد.

عراقی‌ها را نیز مجبور کرد که به خدمت سربازی بروند. آقای صدر به من فرمودند: «بلند شو و به لبنان برو. پسرعموی امام موسی صدر آنجا است.» ایشان گفتند: «برو، امام موسی صدر احتیاج دارد به کسی که در کنارش باشد. بلند شو، به لبنان برو و آنجا در خدمت امام موسی صدر باش.» خدا هم ما را موفق کرد، بلند شدیم و رفتیم.

* چند سال است که در عراق بودید و چند سال بعد به برگشتید؟

من خودم متولد عراق هستم، بچه عراق هستم، در عراق بزرگ شده‌ام. درسم در حوزه نجف بود، نزد آیت الله خویی و آیت الله صدر. در حدود سی و پنج سال پیش در نجف بودم، بعد هم به لبنان رفتم.

* از امام موسی صدر، از فعالیت‌های ایشان، از نبوغ ایشان، از نکاتی که مدنظرتان است، برای ما بفرمایید و اینکه رابطه رابطه امام موسی صدر با انقلاب چطور بود؟

امام موسی صدر اولاً از نظر شکل و ظاهر، ظاهری بسیار جذاب و کاریزماتیک داشت.

قد بلندی داشت، چهره نورانی داشت، روی خندانی داشت و با همه با تواضع صحبت می‌کرد.

لذا همه او را دوست داشتند. من به یاد دارم که در لبنان – سنی، شیعه، مسیحی، بی‌دین، با دین، توده‌ای، غیرتوده‌ای – همه علاقه به امام موسی صدر داشتند و همه او را دوست داشتند.

ایشان نیز در صحبت‌هایشان با کسی درگیر نمی‌شدند؛ همه را به وحدت دعوت می‌کردند.

البته متوجه هستید که لبنان کشور بسیار کوچکی است و در این سرزمین کوچک مسیحیان هستند – مسیحیان نیز مارونی هستند، کاتولیک هستند، پروتستان هستند و فِرَق‌های دیگر هستند.

مسلمانان شیعه و سنی هستند. مناصب دولت باید میان این گروه‌های مذهبی تقسیم شود.

آن‌طوری که فرانسه – که یک وقت لبنان مستعمره فرانسه بود – تقسیم کرده، رئیس‌جمهور باید مسیحی مارونی باشد، رئیس مجلس باید شیعه باشد و نخست‌وزیر باید سنی باشد.

شماره یک رئیس‌جمهور است، شماره دو رئیس مجلس است، شماره سه نخست‌وزیر است. چون عرض کردم، وضع لبنان برخلاف کشورهای عربی است؛ تمام اختیارات، وظایف و ادارات دست نخست‌وزیر است که اهل سنت و شماره سوم است. آنجا هر کدام با یکدیگر ساختار را می‌سازند و اداره می‌کنند.

ما در ایام امام موسی صدر به لبنان رفتیم. امام موسی صدر فرمودند: «به مسجد من برو. من غالباً ایام هفته ظهرها و مغرب‌ها نمی‌توانم در مسجد حاضر شوم. شما برو و نماز جماعت بخوان.»

ایشان ابتدا تمرکزشان در صور بود، ولی کارشان بعداً وسعت یافت و به بیروت منتقل شدند.

در آن وقت تمام طوایف یک مجلس رئاستی داشتند برای مذهب خودشان، فقط شیعیان نداشتند. ایشان فعالیت کردند و «مجلس اسلامی شیعیان» را بنا کردند و ایشان رئیس آن بودند.

این مجلس در بیروت بود و هفته‌ای یک بار ایشان می‌آمدند و نماز جماعت ظهر را می‌خواندند.

در بقیه اوقات ایشان دستور داده بودند که ما نماز جماعت را در مسجد ایشان بخوانیم. پس از ناپدید شدن امام و آن پیشامدی که برای ایشان رخ داد، دیگر ماندیم و تا الان نیز بحمدلله رب‌العالمین در خدمت مردم، به اندازه‌ای که می‌توانیم، هستیم.

* شما تا قبل از ناپدید شدن امام موسی صدر یکسره با ایشان بودید؟

بله، کاملاً با ایشان بودم تا زمان آن ماجرای ناپدید شدن.

* درباره مفقود شدن امام موسی صدر هم نکاتی بفرمایید؟

ایشان می‌دانستند که شیعیان در لبنان قسمت عمده‌شان در جبل‌العامل – یعنی جنوب لبنان – و در منطقه بعلبک ساکن هستند.

البته در شهرهای دیگر نیز شیعیان وجود دارند که مسجد و اذان دارند، اما این دو منطقه اساس هستند.

ایشان دیدند که درزی‌ها، سنی‌ها، مسیحی‌ها – هرکس یک دستگاه و برنامه رسمی دارد، اما شیعیان ندارند. فعالیت کردند و برایشان «مجلس اسلامی شیعیان» درست کردند.

خدمات ایشان برای کل لبنان بود و ضمن خدمت به لبنان، آن‌هایی که بیشتر محروم بودند – که عبارت از شیعیان بودند – مورد رسیدگی بیشتری قرار می‌گرفتند.

لذا خود ایشان گروهی درست کردند به نام «افواج المقاومة اللبنانیة» که فعالیت می‌کرد. گرچه این گروه شیعه بود، اما خدمات ایشان برای همه بود.

ایشان می‌فرمودند «حرکة المحرومین» – نام این هم «حرکة المحرومین» بود. محرومینی که در سرزمین خودشان محروم هستند.

شیعیان در درجه اول محروم بودند، سنی‌ها محروم بودند و برخی مسیحیان نیز محروم بودند. ایشان برای همه خدمت می‌کردند و کوشش می‌کردند خود را طرفدار محرومین نشان دهند.

از دکتر مصطفی چمران خودم شنیدم که ایشان می‌گفت: «من در آمریکا بودم و آنجا درس می‌خواندم و استاد دانشگاه بودم. علاقه داشتم خدمت کنم. وقتی شنیدم که امام موسی صدر در لبنان دارد خدمت می‌کند و برای شیعیان فعالیت می‌کند، از آمریکا بلند شدم، آمدم لبنان.»

امام موسی صدر نیز از ایشان استقبال کرد و ایشان در کنار امام موسی صدر قرار گرفت.

ضمناً امام موسی صدر یک مدرسه برای تربیت و تعلیم آقایان – بچه‌ها و جوان‌ها – درست کرده بود و ایشان رئیس آن بود. این مدرسه در برج شمالی کنار صور بود. ایشان زندگی بسیار ساده‌ای داشت و در کنار امام موسی صدر خدمت می‌کرد.

* در مورد بحث مفقود شدن و اختفای امام موسی صدر دوست داریم بیشتر بشنویم.

امام موسی صدر ابتدا دید که جنوب لبنان منطقه فقیر و محتاجی است.

ایشان در فکر تهیه پولی بودند تا کارخانه‌هایی درست کنند و بچه‌ها را در کارخانه‌ها به کار بگیرند تا هم درآمد داشته باشند و هم کاری یاد بگیرند تا در جای دیگر کار کنند. در فکر این بودند که «المؤسسة الحدیثة لجبل العامل» را درست کنند.

در آن وقت ایام شاه بود و برخی می‌گفتند: «بیا، برو نزد شاه؛ شاه خیلی کمک می‌کند.» ولیکن برنامه ایشان این بود که با شاه که طرفدار آمریکا و اسرائیل است، شایسته نیست همکاری داشته باشند.

لذا اعتمادشان به افراد خیر کمک‌کننده لبنانی‌ها و غیرلبنانی‌ها بود، چه در لبنان، چه در آفریقا، چون قسمت زیادی از لبنانی‌ها در آفریقا هستند و کارشان خوب است.

از آنجاها پول جمع می‌کردند و این موسسه حدیثه را در جبل‌العامل و در برج شمالی درست کردند.

الحمدلله تا الان نیز این موسسه وجود دارد و صدها شاگرد و استاد از آنجا فارغ‌التحصیل شده‌اند و در مدارس لبنان و خارج لبنان مشغول تدریس هستند.

وقتی امام موسی صدر به لیبی رفت و پس از سه، چهار روز ناپدید شد، سه روز بعدش عبدالسلام جلود – که نخست‌وزیر معمر قذافی بود و اخیراً اختلافی میان او و قذافی به وجود آمده و فرار کرده و به عراق آمده – یکی از دوستان امام موسی صدر رفته نزد عبدالسلام جلود و جریان امام موسی صدر را پرسیده بود.

عبدالسلام گفته بود: «بله، معمر قذافی یک گروهی داشت و کار این گروه این بود که کسانی که با قذافی بد بودند، قذافی به آنها اشاره می‌کرد، می‌گرفتند و می‌بردند و از بین می‌بردند.»

چون می‌خواستند از این آقای عبدالسلام سؤال کنند که امام موسی صدر کجا دفن شده – اقلاً پیکر مطهرش را بیاورند به لبنان – گفته بود: «این گروه، اشخاص را می‌بردند، می‌کشتند و دفن می‌کردند و هیچ‌کس هم خبردار نمی‌شد که چطور کشته شد و کجا دفن شد.

لذا امام موسی صدر معلوم نشد چون همراه آن گروه از بین رفت.»

* ما مصاحبه‌ای داشتیم با آیت‌الله سید علی‌اکبر حائری، برادر سید کاظم حائری که از مرجعیت عراق کناره‌گیری کرده بودند. ایشان در مورد امام موسی صدر بیان می کردند که ایشان مثل پدر برای ما بود، خیلی مهربان و دلسوز بود نسبت به شاگردان. واقعاً همین‌طور بود؟

ایشان محبت و مهر نسبت به همه داشت – بزرگ، کوچک، اهل علم، غیراهل علم.

همه را فرزند خودش می‌دانست و خیلی وقت‌ها ناهار را با آنها می‌خورد؛ حتی خودم از امام موسی صدر شنیدم که خانواده‌اش – یعنی فرزند بزرگش – گاهی اظهار ناراحتی می‌کرد که: «آخر تو چه وقت در خانه می‌آیی؟ چه وقت غذا می‌خوریم؟» ایشان وقت خود را برای خارج از خانه قرار داده بود و زندگی خود را فدا کرده بود.

* یک کم بیایم جلوتر برسیم به شهید سید حسن نصرالله؛ ارتباطی که جنابعالی با ایشان داشتید، حق استادی بر گردن ایشان دارید. از این نکات برای ما بگویید.

همان‌طوری که عرض کردم، ما در لبنان بودیم و در شهر صور بودیم.

اسم کوچکی داشتیم که در خدمت امام موسی صدر بودیم. آ سیدحسن از روستایی است به نام «بازوریه» از شهر صور، در حدود ده کیلومتر فاصله. حالا یادم نیست که آن وقت ایشان در بازوریه بود یا در بیروت که چند سال پیش آنجا رفت.

در شهر صور ما اسمی داشتیم و ایشان می‌آمد صور. جوان سیزده ساله، چهارده ساله می‌آمد و نماز جماعت می‌خواند.

آن وقت هم – قبل از انقلاب – جوانی که در ارتباط با دین باشد خیلی کم بود، خصوصاً در لبنان. ایشان می‌آمد و سؤالات دینی می‌کرد. خیلی خوشم می‌آمد از این جوان.

پس از مدتی که با ایشان ملاقات می‌کردیم در شهر صور، یک مرتبه به ایشان گفتم: «آقا، چه صلاح می‌دانی که درس دینی بخوانی، بروی نجف، دروس دینی بخوانی و یک روحانی شوی؟» گفت: «خیلی دوست دارم، اما قدرت مالی ندارم».

خانواده‌شان هم خانواده فقیری بودند. گفتم: «اگر کسی پیدا شود که اینها را فراهم کند، شما حاضر هستید بروید؟» گفت: «بله، من حاضرم.»

* یعنی ایشان به پیشنهاد شما طلبه شد؟

این یک افتخار است، یعنی خداوند متعال ما را موفق کرد. پولی به ایشان دادم و گفتم: «با این پول می‌توانی به عراق بروی. تا آنجا که برسیدی، خدا برایت درست می‌کند.»

نامه‌ای هم برای استادمان آیت‌الله باقر صدر نوشتم که: «این جوان مؤمن و متدینی است. اگر لطف بفرمایید زیر نظر حضرتعالی، اساتید و جا و اینها درست شود.» آن را به ایشان دادم.

پس از چند سال برگشت. وقتی برگشت، به من گفت: «من رفتم نجف و نامه شما را به آقا دادم. آقا نامه را خواندند و اتفاقاً در آن جلسه سیدعباس موسوی(مؤسس حزب الله) حضور داشت.

تا نامه را خواند، ایشان به سیدعباس فرمودند: «سرپرستی این جوان را به تو می‌سپارم، مواظب این جوان باش.»

گفت: «خدا رحمت کند سید را که راهی برای ما گشودند.» شنیدم که مادرش – خدا رحمتش کند که چند ماه پیش به رحمت خدا رفت – دعا می‌کرد برای من و می‌گفت: «این نامه، پسرم سیدحسن را به آنجا فرستاد.»

الحمدلله این نیز توفیق الهی بود که شامل حال ما شد.Play

* رابطه شما در این مدت با شهید سید حسن نصرالله چطور بود؟

ایشان همیشه لطف داشت. مثلاً برخی اوقات افرادی می‌آمدند نزد من – ناشناخته – و می‌گفتند: «سید از شما تعریف می‌کند و سلام به شما رسانده.»

من گاه‌گاهی به خدمت ایشان شرف‌یاب می‌شدم – هر دو سال یک مرتبه، سه سال یک مرتبه.

آخرین بار دو پسر دارم؛ بچه‌های خودم را برداشتم و رفتم، به خدمت ایشان شرف‌یاب شدم.

چند دقیقه‌ای با بچه‌ها در خدمت آقا بودیم. وقتی می‌خواستم بیرون بیایم، به ایشان گفتم: «سید، روز قیامت مرا فراموش نکن.»

ایشان لحظاتی فکر کرد، بعد گفت: «تو در من حقی داری، سهمی داری.» و این کلامش اشاره کرد که گویا این آخرین ملاقات باشد.

* یعنی این آخرین دیدارتان بود؛ این دیدار چند سال قبل بود؟

دقیق خاطرم نیست؛ شاید چند وقتی قبل از شهادت ایشان بود.

* خود شما آقای سید عباس موسوی را درک کرده بودید؟

بله، آقای عباس موسوی آدم عالم و طالبی بود. چون من وکیل آیت‌الله باقر صدر در لبنان بودم، آن‌هایی که علاقه‌مند به آقای باقر صدر بودند و اجازه می‌خواستند – اجازه حقوق شرعی و اینها – به من مراجعه می‌کردند.

من به آقای صدر می‌نوشتم. لذا از این باب افتخاری بود که ما در خدمت آقایان بودیم.

سید عباس لطف می‌فرمود و گاه‌گاهی نزد ما می‌آمد. ضمناً در آن وقت وضعیت تبلیغات دینی زیاد قوی نبود و افراد کمی بودند که سخنرانی می‌کردند.

از آنها آقای عباس بود که سخنرانی می‌کرد. گاه‌گاهی به جنوب می‌آمد و سخنرانی می‌کرد. وقتی به جنوب می‌آمد، نزد ما، به منزل ما می‌آمد و احوال‌پرسی می‌کرد.

گاهی که ما به بیروت می‌رفتیم و ایشان در بیروت بود، به خدمت ایشان شرف‌یاب می‌شدیم. پس از آن هم که آقای حسن به ایشان ملحق شد، گاه‌گاهی ارتباط و ملاقات‌هایی داشتیم، ولی ملاقات‌های عمومی بود؛ یعنی چیز خصوصی نبود.

* روزی که شهید عزیز ما شهید سید حسن نصرالله به شهادت رسید، جنابعالی کجا بودید و این خبر را چطور شنیدید؟

من در لبنان بودم. آن وقت در صور نبودیم چون اسرائیل صور را می‌زد و مردم صور فرار کرده بودند.

ما هم فرار کرده بودیم و آمده بودیم بیروت.

در بیروت بودم که خبر شهادت ایشان را شنیدم. خیلی سخت بود. آن زمان یک مصیبت عام بود؛ یعنی خیلی از خانواده‌ها آواره شده بودند، شهدا زیاد بودند. ایشان هم شهید شدند – رحمة‌الله تعالی علیه.

* وضعیت فعلی لبنان را برای ما ترسیم بفرمایید. بعد از شهادت سید، اصلاً وضعیت حزب‌الله و وضعیت لبنان در چه موقعیتی است؟

نام سید حسن نامی است که فراموش‌شدنی نیست. خطشان خطی است که فراموش‌شدنی نیست. مردم به ایشان علاقه داشته و دارند؛ چون ایشان انسان متواضعی بود، با همه خوب بود و زندگی متواضعی داشت؛ لذا همه به ایشان علاقه داشتند.

یکی از خصوصیات آقای سید حسن این بود که برای خودش دشمن درست نمی‌کرد.

مثلاً نبیه مصطفی برّی که رهبر جنبش اَمَل، از احزاب شیعهٔ لبنان بود؛ ایشان خودش با آقای نبیه بری رفاقت داشت و در ارتباط بود.

کاری که می‌خواست بکند به ایشان می‌گفت و خودش و دیگران را حفظ می‌کرد و نمی‌گذاشت دیگران بفهمند که ایشان مزاحم دیگران هستند. این خصوصیتی است که کمتر در افراد پیدا می‌شود.

* ابعاد دیگری اگر از مدیریت شهید سید حسن نصرالله مدنظر دارید که برای ما بفرمایید؟

ایشان به معنی واقعی کلمه راهنمای خوبی بودند. فکر ایشان مقاومت با اسرائیل بود، جنگ با اسرائیل بود، چون احتمال زیاد بود که اسرائیل بیاید و جبل‌العامل را تصرف کند.

همان‌طوری که اراضی فلسطینی را گرفته، اراضی لبنانی را هم بگیرد. ایشان در این فکر بود که دفاع از سرزمین جبل‌العامل بکند تا مبادا اسرائیل بتواند تصرف کند.

* یکی از خصوصیات شهید سید حسن که برای همه دنیا مشهود است، بحث ولایت‌مداری ایشان و ایمان مطلق ایشان به ولایت فقیه است. نظر شما در این مورد چیست؟

در ایام امام خمینی – رضوان‌الله تعالی علیه – معلوم بود امام خمینی مرجع، فقیه و مقلد بود برای خیلی‌ها در کشورهای عربی و ایران.

بعد از وفات آقای خمینی، دیدم شهید سید حسن دارد مردم را ارجاع می‌دهد به آقای خامنه‌ای.

آن وقت آقای خامنه‌ای هم اسمی نداشت. من در فکر این شدم که ایشان روی چه حسابی این کار را انجام می‌دهد.

بیست و سه، چهار روز بعد ملاقاتی با ایشان داشتم. به ایشان عرض کردم: «روی چه حساب شما به آقای خامنه‌ای ارجاع می‌دهید؟»

ایشان فرمودند: «من با آقای سید محمود هاشمی شاهرودی تماس گرفتم. ایشان فرمودند که آقای خامنه‌ای کمتر از علمای قم نیست و مردم لبنان را ارجاع دهید به ایشان و ان‌شاءالله مبرز محض هستند؛ لذا بر این اساس من مردم را دعوت کردم به تقلید آقای خامنه‌ای».

بعد از مدتی من مرحوم آیت الله شاهرودی را دیدم. گفتم: «شهید سیدحسن این مطلب را از شما نقل کرده.»

گفت: «بله، صحیح است.» بعد خود ایشان به من نقل کرد و گفت: «آقای محمد، شما در قم نیستید و قم را نمی‌توانید ببینید و مراجع قم را نمی‌دانید. آقای خامنه‌ای کمتر از مراجع قم نیست و ایشان قضایایی در اختیار دارد که آنها اختیار دارند. لذا تقلید ایشان ان‌شاءالله مبارک است.»

* چون جنابعالی سالیان سال در لبنان حضور داشتید، می‌خواهم بدانم جایگاه حزب‌الله در لبنان و پذیرش مردم لبنان نسبت به حزب‌الله و مقاومت چطور است؟

در لبنان احزاب زیادی وجود دارد، خصوصاً طوایف. عرض کردم مثلاً مسیحیت چندین طایفه دارد – مارونی هست، کاتولیک هست، پروتستان هست.

هر گروهی یک حزبی دارد و این حزب یک برنامه سیاسی برای نگهداری خودشان دارد.

مثلاً مارونی‌ها حزبی دارند، سنی‌ها احزابی دارند – احزاب عربی و اینها؛ شیعیان قبل از امام موسی صدر حزبی نداشتند. آنها یا قسمتی از خودشان را نزد مسیحی‌ها قرار می‌دادند یا در کنار سنی‌ها بودند و در خدمت آنها بودند.

امام موسی صدر آمد و «افواج المقاومة اللبنانیة» را درست کرد. هدف این هم آن بود که اسرائیل طمع دارد در جبل‌العامل و ما باید از سرزمین خودمان دفاع کنیم.

چون شیعیان دیدند که این سید آدم مخلص و هدف شخصی ندارد، به اندک زمانی قسمت زیادی ملحق شدند به افواج مقاومت لبنانی – که «حرکة امل» نام گرفت – و با امام موسی صدر شدند.

بعد از آن پیشامدی که برای امام موسی صدر رخ داد – با وجود اینکه این را هم باید گفت که خیلی‌ها از دوستان امام موسی صدر – از شیعه، سنی و مسیحی – ایشان را منع کردند و گفتند: «سید، به لیبی نرو. این آدم (قذافی) دیوانه‌ای است، این آدم خونخواری است، اذیتت می‌کند.» ایشان گفت: «نه، من می‌روم.»

سببش هم یکی از دلایل مهمش این بود که عرض کردم جبل‌العامل منطقه فقیری است.

ایشان الجزایر رفته بودند؛ گمان می‌کنم به او گفته بودند که بیا برو نزد قذافی. قذافی در لیبی پول دارد و دوست دارد در این جاها پول خرج کند. برو از او بخواه.

می‌گویند بعد با قذافی صحبت کرد و بعد از مدتی ایشان قرار گرفت که به لیبی برود. خیلی‌ها ایشان را منع کردند که نرود، ولیکن ایشان گفت: «نه» و رفت. دیگر این پیشامد رخ داد.

* در پایان بفرمایید حزب‌الله خروجی همان افواج مقاومة لبنانیة است؟

شهید سید حسن آمد و حزب‌الله را درست کرد. کم‌کم حزب‌الله با سید عباس درست شد.

سید عباس آمد و با حرکة امل کنار آمد – یعنی با آقای نبیه بری.

چون عرض کردم آنجا شیعه، سنی، مسیحی گروه‌گروه هستند.

شهید سیدحسن گفت که ما باید جمع خودمان را جمع کنیم. با آقای نبیه بری صحبت کردند، کنار آمدند. ایشان با نبیه بری رابطه خیلی خوبی داشت و ریاست مجلس برای نبیه بری شد. نبیه بری هم تأیید آقای حسن و مقاومت را می‌کرد.

نوشته های مرتبط

منشورات ذات صلة

Related posts

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا