یادداشت | اینگونه نصرالله مقاومت فلسطین را روی پاهای خود ایستاند

«مرگِ تو را بیشتر از زندگی‌ام حس می‌کنم» از ضرار بن ضمره پرسیدند: «اندوهت برای علی چگونه است؟» گفت: «همچون اندوه مادری که فرزندش در دامانش سر بریده شده، نه اشکش خشک می‌شود و نه اندوهش آرام می‌گیرد.»

«مرگِ تو را بیشتر از زندگی‌ام حس می‌کنم»

از ضرار بن ضمره پرسیدند: «اندوهت برای علی چگونه است؟»

گفت: «همچون اندوه مادری که فرزندش در دامانش سر بریده شده، نه اشکش خشک می‌شود و نه اندوهش آرام می‌گیرد.»

و پس از یک سال، این اندوه ما در فلسطین برای سید شهدای امت است: «اندوه مادری که فرزندش در دامانش سر بریده شده، نه اشکش خشک می‌شود و نه اندوهش آرام می‌گیرد.» و همچنین، اندوه کسی که می‌داند اشک ما هرگز خشک نخواهد شد و اندوهمان هرگز آرام نخواهد گرفت، تا آنکه خداوند برای ما دنیایی را برگزیند که او در آن مقیم باشد.

سیدالشهدا و یارانش، آنقدر به فلسطین خدمت کردند که ما تا ابد مدیونشان هستیم. اما سید، مسئول پایه‌گذاری مهم‌ترین جهش در تاریخ مقاومت فلسطین نیز بود. او به ایجاد شرایط لازم برای شکل‌گیری یک محیط ژئوپلیتیک جدید و مقاوم در منطقه کمک کرد؛ فضایی که اهمیت و ضرورت آن حتی از حمایت‌های نظامی و فنی گسترده و فداکاری‌های انسانی عظیمی که «حزب‌الله» طی چهل سال تقدیم کرد نیز فراتر می‌رود.

فراهم آمدن این شرایط اساسی با وجود سلطه نظام رسمی عربی، ممکن نبود، بلکه همین نظام خود مانع آن بود. اما با فراهم شدن شرایط عینی جدیدی که سید نصرالله و مقاومت اسلامی در لبنان پایه‌گذاری کردند، مقاومت فلسطین، به ویژه پس از پیروزی ماه مه ۲۰۰۰، توانست بر روی پاهای خود بایستد، در حالی که برای دهه‌ها بر روی سر خود ایستاده بود.

در آغاز، ماه مه بود

در ۲۵ مه ۲۰۰۰، پس از صحنه‌ای آشفته و تحقیرآمیز از عقب‌نشینی، شکست اسرائیل لکه‌ای ماندگار بر اعتبار نظامی آن گذاشت. در همان روز، افسری شکست‌خورده به نام بنی گانتس دروازه فاطمه در جنوب لبنان را بست؛ او و دولتش تصور می‌کردند یک درِ آهنی می‌تواند اثرات این شکست تاریخی را متوقف کند. اما این اتفاق، که نخستین شکست واقعی اسرائیل در برابر اعراب بود، به نقطه عطفی برای بزرگ‌ترین جهش در تاریخ مقاومت فلسطین و جنبش آزادی‌بخش عربی تبدیل شد. پیروزی ماه مه فقط یک دستاورد نظامی یا منبع امیدی موقت نبود؛ بلکه آغاز شکل‌گیری مسیری تازه و تاریخی بود که منطقه و مسئله فلسطین را به فضای پیش از «النکسة» ۱۹۶۷ بازگرداند.

در ۲۵ مه ۲۰۰۰، به رهبری سید حسن نصرالله، لبنان آزاد شد و در همان لحظه افق آزادی فلسطین نیز گسترده‌تر از هر زمان دیگری نمایان گشت. این پیروزی سرآغاز ایجاد یک جنبش آزادی‌بخش ملی اصیل در فلسطین بود. از زمان جدایی مصر و سوریه و به‌ویژه پس از شکست ۱۹۶۷، جهان عرب در ورطه عمیق ایدئولوژی «دشمن شکست‌ناپذیر» فرو رفته بود، تا جایی که هیچ امیدی به بازسازی آگاهی و بازیابی اعتمادبه‌نفس باقی نمانده بود. توافقاتی چون کمپ دیوید، اسلو و وادی عربه، تنها ایستگاه‌هایی در مسیر سقوط امتی بودند که ظرفیت تاریخی، تمدنی و فرهنگی عظیمی داشت. در این شرایط، نصرالله در ماه مه ۲۰۰۰ راهی جایگزین گشود؛ راهی که دست امت را گرفت، نه فقط برای بیرون کشیدن آن از ورطه، بلکه برای برداشتن گامی تازه در کنار او. در همان نقطه‌ای که دروازه فاطمه قرار داشت، اعراب و حتی دشمن دریافتند که فلسطین بسیار نزدیک‌تر از آن چیزی است که تصور می‌شد. این پیروزی نه‌تنها جهشی مهم در تاریخ فلسطین بود، بلکه برای نخستین بار از زمان «النکسة»، مقاومت عربی و فلسطینی دوباره بر پای خود ایستاد.

پس از جنگ ژوئن ۱۹۶۷

جنگ ژوئن ۱۹۶۷، در مقایسه با بسیاری از جنگ‌های منطقه‌ای و بین‌المللی، حتی جنگی متوسط هم به شمار نمی‌آمد. از نظر مدت‌زمان کوتاه (شش روز)، تعداد تلفات (حدود بیست هزار نفر) و گستره جغرافیایی نیز کوچک‌تر از بیشتر جنگ‌های منطقه‌ای پس از ۱۹۵۰ بود. در مقایسه، جنگ‌های هند و پاکستان در سال‌های ۱۹۶۵ و ۱۹۷۱ با حضور میلیون‌ها سرباز در جبهه‌هایی به‌مراتب وسیع‌تر رخ داد، یا جنگ کره که بیش از سه سال طول کشید و سه میلیون کشته بر جای گذاشت. با این حال، هیچ‌کدام از این جنگ‌ها توجهی به اندازه جنگ ۱۹۶۷ برنینگیخت. درباره هند و پاکستان عمدتاً به ابعاد نظامی و بعدها استراتژی هسته‌ای پرداخته شد و جنگ کره، با وجود اهمیت فوق‌العاده‌اش در آغاز جنگ سرد و تأثیرات عمیقش بر ژئوپلیتیک آسیا، در حافظه عمومی به «جنگ فراموش‌شده» مشهور شد.

اما پیامدهای شکست ژوئن ۱۹۶۷ برای آگاهی عربی فاجعه‌بار بود. علت اصلی آن، سرمایه‌گذاری گسترده و بزرگ‌نمایی آگاهانه اسرائیل، غرب و حتی برخی رسانه‌های عربی در القای معنا و پیامدهای آن شکست بود. شماری از روشنفکران و افکارسازان عرب نیز، آگاهانه یا ناخودآگاه، در این روند نقش داشتند. آنها به‌جای آنکه جنگ را صرفاً یک شکست نظامی محدود بدانند و بر اساس آن برای جبران و بازسازی برنامه‌ریزی کنند، آن را به رویدادی سرنوشت‌ساز بدل کردند که ذهنیت «دشمن شکست‌ناپذیر» را بر افکار عمومی تحمیل کرد.

بازنگری‌های ایدئولوژیک و سیاسی عربی

در سال ۱۹۶۷، منافع رژیم صهیونیستی و قدرت‌های غربی با منافع بخشی از طبقات حاکم و نخبگان عرب که از نظر ساختاری و اقتصادی با آنها گره خورده بودند ــ و در کنارشان شبکه‌ای از روشنفکران و رسانه‌های وابسته ــ به وضوح در هم تنید. هدف این هم‌پوشانی، بازسازی منطقه و آگاهی مردم بر اساس تصویری بود که از نتایج جنگ ارائه و تعمیم داده می‌شد. از همین رو نه‌تنها در ارزیابی پیامدهای جنگ ژوئن ۱۹۶۷ بزرگ‌نمایی شد، بلکه حتی در برآورد هزینه‌های اقتصادی آن نیز اغراق کردند. چنان‌که علی القادری در کتاب «واکاوی سوسیالیسم عربی» نشان می‌دهد، این بزرگ‌نمایی آگاهانه زمینه‌ساز سیاست درهای باز (انفتاح) بود.

در مجموعه مقالات «اقتصاد مصر در یک ربع قرن ۱۹۵۲-۱۹۷۷» ادعا شد که خسارت جنگ شش‌روزه بین ۲۰ تا ۲۴ میلیارد پوند مصر بوده است؛ رقمی نزدیک به پنج برابر تولید ناخالص داخلی واقعی کشور در سال ۱۹۶۷. با این حال، شاخص‌های جهانی نشان می‌دهند که در سال ۱۹۶۸ مصر حتی رشدی حدود یک درصدی را در تولید ناخالص داخلی تجربه کرد. آسیب به زیرساخت‌ها اندک بود و تجهیزات نظامی نیز با کمک مالی اعراب و شوروی جایگزین شد. به همین دلیل القادری نتیجه می‌گیرد که چنین خساراتی نمی‌توانست واقعی باشد و این اغراق برای آماده‌سازی مسیر سیاسی‌ای بود که در نهایت به کمپ‌دیوید انجامید.

هدف اصلی جنگ، ورای ابعاد نظامی و اقتصادی، حمله به وزن تاریخی، تمدنی و فرهنگی جهان عرب بود؛ وزنی که در هیچ منطقه دیگری یافت نمی‌شود. درست است که منطقه برای منافع غرب به رهبری آمریکا ــ به دلیل نفت، بازار و اقتصاد تسلیحاتی ــ اهمیت داشت، اما نگاه به نقشه و تاریخ کافی است تا دریابیم که جهان عرب به‌ویژه به دلیل میراث عظیم تاریخی و تمدنی‌اش ظرفیت بیداری‌ای را دارد که در صورت شکوفا شدن، می‌تواند کل جنوب جهانی را با خود برانگیزد؛ ظرفیتی که کشورهایی مانند هند، پاکستان، کره یا ویتنام به تنهایی قادر به ایجادش نبودند.

شبکه درهم‌تنیده منافع غربی-صهیونیستی-عربی که در ژوئن ۱۹۶۷ به اوج رسید و در بزرگ‌نمایی شکست سرمایه‌گذاری کرد، تنها محصول جنگ نبود؛ ریشه‌های آن دست‌کم به دوران جدایی مصر و سوریه بازمی‌گشت، زمانی که پیوند ساختاری و عمیق با نظام غربی و رژیم صهیونیستی شکل گرفته بود. این جدایی نه‌تنها زمینه‌ساز «النکسة» و شکست شد، بلکه راه را برای شکل‌گیری عقلانیت سیاسی جدیدی هموار کرد؛ عقلانیتی شکست‌خورده و آلوده به گزاره‌های صهیونیستی و مفاهیم استعماری که فضای فکری و سیاسی جهان عرب را تسخیر کرد.

به این ترتیب، جدایی مصر و سوریه زمینه «النکسة» را فراهم آورد، اما در عین حال دورانی تازه برای اعراب گشود؛ دورانی که در آن دکترین انقلابی عربی ــ مبتنی بر مقاومت در برابر استعمار، وحدت عربی و محوریت آرمان فلسطین ــ که از زمان «النکبة» حاکم بود، در معرض بازسازی و فروپاشی قرار گرفت. شکست ۱۹۶۷ این روند را شدت بخشید، به‌گونه‌ای که برای بسیاری، خود جدایی دیگر کم‌اهمیت‌ترین پیامد آن به نظر می‌رسید.

حتی پیش از «النکسة» و به‌ویژه پس از جدایی، می‌توان نشانه‌های بازنگری‌های ایدئولوژیک و سیاسی عربی را دید؛ روندی که با شکست ۱۹۶۷ به اوج رسید و قلب آگاهی عربی را نشانه گرفت. خطوط قرمز شکسته شد و به‌تدریج ویژگی‌های اصلی گفتمان سیاسی رسمی عربی امروز شکل گرفت. در این گفتمان، مفهوم «سازش» ــ چه در قالب مذاکرات، راه‌حل‌های سیاسی یا قطعنامه‌های بین‌المللی ــ جایگاهی ویژه یافت و به‌تدریج جایگزین مفهوم «آزادی» به‌عنوان هدف اصلی شد. تلاش‌های فراوانی نیز برای هم‌پوشانی یا یکی جلوه دادن این دو مفهوم صورت گرفت. این جابه‌جایی مفهومی زبان و بلاغتی تازه به گفتمان رسمی بخشید که با گذر زمان روشن شده است تا چه اندازه در فریب افکار عمومی و جلب حمایت مؤثر بوده است.

سازمان آزادی‌بخش بر روی سر خود ایستاده است

سازمان آزادی‌بخش فلسطین (ساف) و به‌ویژه جناح قدرتمند درون آن، از تحولات فضای ژئوپلیتیک عربی و جهانی جدا نبود، بلکه به دلیل منافع، ترکیب، ارتباطات و خاستگاه‌های اجتماعی‌اش، در تعامل مستقیم با آن قرار داشت. از زمانی که ساف در دوازدهمین دوره شورای ملی (قاهره، ۱ تا ۸ ژوئن ۱۹۷۴) آنچه را «برنامه سیاسی مرحله‌ای» نامید تصویب کرد، فهمی محدود از معنای «آزادی ملی» و اهداف «جنبش آزادی‌بخش ملی» بر آن حاکم شد. این رویکرد نه از سر ناآگاهی، بلکه نتیجه شبکه‌ای از منافع و روابط منطقه‌ای و جهانی بود.

با مصوبات آن دوره شورای ملی، و حتی پیش از آن، این برداشت غالب شد که هدف نهایی جنبش آزادی‌بخش ملی صرفاً «استقلال سیاسی» است. چنین گرایشی نشان داد که جنبش آزادی‌بخش فلسطین از آغاز نیز یکدست نبوده است؛ زیرا بر پایه ترکیب اجتماعی متنوع گروه‌های عضو، منافع گوناگون و شبکه روابطشان، دچار شکاف‌های درونی بود. همین امر، تنش‌هایی را که از ابتدا درون ساف وجود داشت، توضیح می‌دهد.

از سوی دیگر، این واقعیت تأییدی بود بر اینکه جنبش‌های آزادی‌بخش ملی همواره در چارچوبی ژئوپلیتیک گسترده‌تر شکل می‌گیرند و تغییر می‌کنند؛ به‌گونه‌ای که این تعامل با شرایط بیرونی، به تغییر اهداف، تاکتیک‌ها و روش‌های مبارزاتی آنها می‌انجامد. این تغییر نه فقط در سطح ایدئولوژیک، بلکه به‌ویژه در گذار از مبارزه مسلحانه به دیپلماسی نمایان شد. کافی است به زمان و مکان برگزاری آن نشست شورای ملی بنگریم تا عمق این تحول آشکار شود.

بنابراین، مشکل اصلی فلسطینیان تنها ناشی از ذهنیت یا اختلافات درونی میان نخبگان اجتماعی و سیاسی جنبش آزادی‌بخش ملی یا تفاوت در برنامه‌ها و روش‌هایشان نبود ـ آن‌گونه که از سال ۲۰۰۷ تاکنون درباره شکاف داخلی تبلیغ می‌شود. بلکه ریشه مسئله در شرایط عینی تقابل قرار داشت؛ در چگونگی تعامل این نخبگان با فضای ژئوپلیتیک جدید منطقه‌ای و با دکترین رسمی عربی مسلط، که از آغاز به سود نخبگان قدرتمند فلسطینی عمل می‌کرد و تضادها و تنش‌های داخلی را به نفع آنان مدیریت و حل می‌نمود.

ماجرا درست از آنجا آغاز شد که «النکسة» به یکی از خطرناک‌ترین رویدادهای تاریخ معاصر عرب بدل شد. حتی توافق اسلو در ۱۹۹۳ هم نه پایان سقوط بود و نه نقطه نجات، بلکه تنها ایستگاهی تازه بود که اوضاع را از پیش بدتر کرد. در چنین شرایطی، به چیزی کمتر از یک تحول یا «کودتای» منطقه‌ای نیاز نبود تا صحنه ژئوپلیتیک تازه‌ای برای جهان عرب شکل بگیرد؛ صحنه‌ای که بتواند دوباره توازن را به جنبش آزادی‌بخش ملی فلسطین بازگرداند و آن را بر مسیر اصلی خود استوار کند؛ جنبشی که سال‌ها به جای آنکه روی پای خود بایستد، ناچار بر سر خود ایستاده بود.

مقاومت بر روی پاهای خود می‌ایستد

سپس نصرالله آمد؛ با بصیرتی کم‌نظیر فهمید که مقاومت فلسطین برای بقا و پیشروی نیازمند فضایی ژئوپلیتیک تازه است. او همچنین دریافت که سرمایه عظیم تاریخی، تمدنی و فرهنگی امت می‌تواند به برنده‌ترین سلاح بدل شود و همه توان خود را برای احیای آن به کار گرفت. این مأموریتی بود چنان بزرگ که نه هیچ رهبر جنبش آزادی‌بخش پیش از او تجربه کرده بود و نه حتی دولت‌های بزرگ عربی توان برداشتنش را داشتند، چه رسد به رهبر یک جنبش مقاومت در دومین کشور کوچک عربی که خود نیز درگیر اختلاف بر سر مقاومت است.

وظیفه سید و یارانش تنها تشکیل یک جنبش مقاومت لبنانی و آزادسازی سرزمین‌های اشغالی نبود؛ استقلال سیاسی به‌تنهایی هدفی محدود بود که برخی نخبگان برای رسیدن به آن از واقعیت حاکمیت چشم می‌پوشیدند. مأموریت او چیزی فراتر بود: ایجاد یک جنبش مقاومت اصیل و دستیابی به آزادی حقیقی در لبنان، همراه با بنیان‌گذاری عملی و ایجاد شرایط لازم برای شکل‌گیری یک مقاومت عربی و بازآفرینی صحنه‌ای ژئوپلیتیک که بتواند جنبش آزادی‌بخش ملی فلسطین را بازسازی کند و آن را به جایگاه پیش از «النکسة» بازگرداند.

در فلسطین نیز مسئله فقط کمک‌های مادی، نظامی یا انسانی حزب‌الله نبود ـ هرچند چنین حمایتی آشکارا وجود داشت و در غزه و کرانه باختری دیده شد. مهم‌تر از آن، سید شهید فضای منطقه‌ای و عربی تازه‌ای را بنا نهاد که مقاومت فلسطین بتواند مسیر خود به سوی قدس را در دل آن ادامه دهد. او همچنین بنیان‌های فکری، سیاسی و مبارزاتی تازه‌ای را پس از ناکامی سازمان آزادی‌بخش ایجاد کرد؛ بنیان‌هایی که مقاومتی محلی و اصیل را شکل داد و الگویی شد که نسل جدید مبارزان فلسطینی سخت بدان نیاز داشت، مقاومتی که بر میراث بزرگ تاریخی و تمدنی امت استوار بود؛ همان میراثی که پس از «النکسة» به حاشیه رانده شده و ظرفیت‌های بی‌کرانش نادیده گرفته شده بود.

از اینجا می‌توان فهمید چرا نقش سید شهید نصرالله در بازسازی روح انقلابی عربی و اسلامی، نه فقط در لبنان یا فلسطین، بلکه در به‌کارگیری سرمایه تاریخی، تمدنی و فرهنگی امت برای پروژه مقاومت، بسیار فراتر از آن بود که قدرت‌های بزرگ و ثروتمند جهان و حتی نظام رسمی عربیِ برخاسته از «النکسة» تاب تحملش را داشته باشند. زیرا صرفِ آزادی نمادین «سرزمین‌های اشغالی» آن‌گونه که برخی نخبگان برای رسیدن به حاکمیتی ساختگی به آن دل بسته‌اند، نه می‌توانست چنین حجم دشمنی و جنگ را برانگیزد و نه اصلاً ارزش آن را داشت. اما پروژه‌ای که سید شهید بنیان گذاشت و رهبری کرد، از همان آغاز در تعارضی آشکار نه تنها با قدرت‌های استعماری، که با نظام رسمی عربی نیز قرار گرفت و همچنان بر این تعارض استوار مانده است.[1]


[1] al-akhbar.com/lebanon/861133

نوشته های مرتبط

منشورات ذات صلة

Related posts

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا